پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

عید ولادت مبارک

خوش باش که قلب شیعه شاد است امشب کار همه بر وفق مراد است امشب درهاى بهشت آرزو باز شده است چون شام ولادت جواد(ع) است امشب عیدت مبارک محمد سجاد مامان و بابا.  بیا با همدیگه دلهامون رو بفرستیم مشهد و سه تایی با هم به امام مهربونمون تبریک بگیم ، تولد آقازاده بزرگوارشون رو. بیا دعا کنیم زیارتشون رو خیلی زود قسمت ما هم بکنن انشاالله. دلمون خیلی تنگه برای آقا.   (الان بابایی عیدی این شب بزرگ و زیبا رو به من و پسرم داد و یادم انداخت که بیام اینجا و من هم تبریک بگم)
30 ارديبهشت 1392

گل مامان

خونه مامان جون که بودیم، هر بار که چشمم به باغچه پر از گل های قرمز  می افتاد، نقشه گرفتن این عکس ها هم از سرم  می گذشت.  آخرش هم روزی که بابابزرگ باغچه رو هرس کرد و تعداد زیادی از گل ها هم با شاخه هاشون جدا شدن از بوته، سریع دست به کار شدم و با مامان جون با آماده کردن مقدمات لازم، نقشه ام رو عملی کردم. حالا شما بگید، گل ما گلتره یا اون گل های دور و برش؟   این روزها خیلی دلبری می کنی از من و بابا. برامون "به" می گی. البته فکر نمی کنم منظورت به به باشه. شاید می خوای کم کم بگی بابا. توی بغلم که پشت به من نشستی، بر می گردی و دستت رو می کنی دور گردنم (البته میای طرف گردنم و من یه کم کمکت می کنم تا بلند بشی). ...
30 ارديبهشت 1392

آخرین ورژن

محمد سجاد آخرین ورژن: و نتیجه اش:   و این  هم سر سفره شام:   و نتیجه اش: البته می دونم این تصاویر برای همه تکراریه. ولی خب من کلی ذوق دارم دیگه. تازه پسرم از 16 اردیبهشت که جهرم بودیم شروع به سینه خیز رفتن کرد (البته با زور و هل دادن ) و ما رو غرق در شعف. حالا هم از بس داره با دست و پا و تموم وجودش با دکمه های لب تاپ و موسش بازی می کنه قادر به ادامه دادن نیستم. فعلا خداحافظ ...
24 ارديبهشت 1392

صلوات (برای شادی روح آبابا)

جمعه 6 اردیبهشت، صبح زود عمه زنگ زد و یه خبر بد داد بهمون. آبابا ، بابای مادر جون به رحمت خدا رفته بود. بعد از چند روز خونه نشینی. خوب رفت... بدون نیاز به خلق .... انشاءالله که اونجا با پسر شهیدش همنشین بشه. بابایی هم بابابزرگش رو خیلی دوست داشت. مردی آرام و کم حرف... عید که رفته بودیم و محمدسجاد برای اولین بار رفته بود خونه شون، آبابا جلوی گل پسر بلند شده بود از خوشحالی. خدایش بیامرزد. بعد از شنیدن این خبر، ما هم سریع وسایل رو جمع کردیم و رفتیم جهرم. الان هم اونجاییم. البته بابا زودی برگشت تا به کاراش برسه. و من و محمدسجاد موندیم تا پسرمون کمی از هوای خوب جهرم و بودن در کنار پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاش کیف کنه.  حالا هر روز م...
16 ارديبهشت 1392

میم، مادر، مادرانه (مروری بر لحضات وصف ناشدنی تولد پسرم)

مادرانه هایم را با تو آغاز کردم که بهترین فرشته همه دنیایم هستی. هفت آذر 91 ، روز پاییزیم را بهار کردی با قدمهایی که بوی طراوت و زندگی می داد. شب آخر رسید . هیجان هیجان هیجان و خوشحالی بی پایان. هنوز هیچ خبری از تولد پسرم نبود ، حتی یک تلاش کوچولو. دکتر گفته بود اگه تا سه شنبه 7 آذر، گل پسر تلاششو شروع نکرد باید با آمپول فشار متولدش کنیم. دوست نداشتم این اتفاق بیافته. ولی چون 2 – 3 روز قبل از تولدش ، عاشورا و تاسوعا بود دوست نداشتیم توی اون روزها هم پسرم به دنیا بیاد. از طرفی  هم از کمردرد و سنگینی مضاعفی که در روز های آخر نصیبم شده بود، فقط دوست داشتم زودتر بیای توی بغلم. ولی ما نمی دونستیم پسرمون اینقدر وقت شناسه. و غافل بود...
13 ارديبهشت 1392

به بهانه ی روز مادر

سلام مامانی. روزت مبارک. خیلی دوستت دارم. (محمد سجاد) همسر خوب و مهربانم، روزت مبارک. امسال اولین سالی هست که روز مادر رو باید به شما همسر عزیزم تبریک بگم ولی افسوس که از هم دور هستیم. خیلی دوستت دارم (بابای محمد سجاد)
13 ارديبهشت 1392

زندگی

یادم می یاد بچه که بودیم و حوصله مون سر می رفت توی خونه، می رفتیم توی حیاط خونه یه فرش پهن می کردیم و می نشستیم. هم اکسیژن تنفس می کردیم و هم از دیدن گلهای باغچه مشعوف می شدیم. صدای پرنده ها هم که مضاعف می کرد حال خوشمان را.  تازه آخر خوشی اونوقتی بود که مامان با یه سینی چای و  یه سفره عصرونه میومد سراغمون. سفره ای که توش همه اون چیزایی که عاشقش بودم رو می دیدم. کاهو سرکه، میوه (مهیاوه) و خیار و... .اونوقتا، بعد از ظهر اگه مامان حالی داشت ، مارو می برد خونه خاله تا با دخترخاله ها بازی کنیم و عشق کودکیمون رو بکنیم. ولی حالا وقتی که پسرم توی خونه از دیدن چهاردیواری صرف، خسته می شه ، نهایت کاری که می تونم براش بکنم اینه که ببرمش توی...
4 ارديبهشت 1392
1